۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

سروده ایی از بهروز ذبیح الله، شاعر معاصر تاجیکستان


"روزگار وصل " 

السلام ای دوست ای جانان من
السلام ایرانی و ایران من

می کنم شکرانۀ دیدار تو
بوسه کردم سنگ و خاک و خار تو

سال ها با آرزویت زیستم
کی ترا دیدم؟ به بویت زیستم

قرن ها بگذشت دور از خانه ایم
همنشین با مردم بیگانه ایم

یک نفس بی یاد تو بیرون نشد
هیج لیلی را چنین مجنون نشد

دوست می دارم خراسان تو را
این حرم این پاره جان تو را

پاره جان نبی در جان توست
این حرم سرمایۀ ایمان توست

چون مسلمانان اسیر نان شدند
اهل بیت مصطفی قربان شدند

عشق رفت و علم رفت و نام رفت
آن شکوه ملت اسلام رفت

باز خورشید از دلت تابنده شد
عشق و ایمان و عمل سرزنده شد

مرغ حق زین روضه در پرواز شد
انقلاب دیگری آغاز شد

روزگار وصل جانان آمدست
یوسف گم گشته کنعان آمدست

آمدم اینک سلام ای شهریار
می شناسیم؟ منم اسفندیار!

جان نهادم در کف دستان تو
بعد از این دست من و دامان تو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر