جلال خالقيمطلق : |
داستان زادن كيخسرو و كورش با يكديگر هماننديهاي دارند:
بنا بر روايت شاهنامه، چند ماه پس از كشته شدن سياوش در توران به فرمان افراسياب، فرنگيس، زن سياوش و دختر افراسياب، فرزندي ميزايد به نام كيخسرو. افراسياب با پيشگوييهايي كه دربارهي كيخسرو كردهاند، از او بيمناك است. ولي سرانجام از كشتن كودك چشم ميپوشد. بدين شرط كه «پيرانويسه»(وزير افراسياب) او را به شبانان سپارد تا در ميان آنان بزرگ شود تا مگر از نژاد خود چيزي نداند. چون كودك به ٧ سالگي ميرسد، «پيران» او را به نزد افراسياب ميآورد و كيخسرو به سفارش پيران خود را در نزد افراسياب به ديوانگي ميزند و بدينگونه از مرگ ميرهد. سپستر «گيو» به توران ميرود و «كيخسرو» و مادرش را به ايران ميآورد. پس از آن كه كيخسرو در ايران به پادشاهي ميرسد، به توران لشكر ميكشد و پس از جنگهاي دراز، سرانجام بر افراسياب دست يافته و او را به كين پدر خود ميكشد. و اما داستان كورش بزرگ؛ بنا بر گزارش هرودوت، «آستياگ»، پادشاه ماد، شبي در خواب ميبيند كه از شكم دخترش، «ماندانه»، چندان آب روان شد كه نه تنها پايتخت او كه سراسر آسيا را گرفت. چون تعبير خواب را از مغان ميپرسد، از پاسخ آنان به هراس ميافتد و از اينرو دختر خود را نه به يكي از نژادگان مادي، بلكه به يك نژادهي گمنام پارسي به نام «كامبيز» ميدهد تا از سوي داماد، خطري بر كشورش سايه نيفكند. ولي پس از آن، باز آستياگ شبي در خواب ميبيند كه از دامان دخترش تاكي روييده كه بر سراسر آسيا سايه افكنده است و چون اين بار تعبير خواب را از مغان ميپرسد و باز همان پاسخ پيشين را ميشنود، دختر خود را از پارس پيش خود ميخواند و او را در آنجا تا هنگام زادن كودكي كه در شكم دارد نگه ميدارد. پس از آنكه در ماد، كودك ماندانه به نام «كورش» به جهان ميآيد، آستياگ به يكي از نزديكان خود به نام «هارپاگ» كه در كشور ماد مردي صاحب قدرت است، فرمان ميدهد كه كودك را با خود برده سر به نيست كند. هارپاگ خود بدين كار دست نميزند و اين كار را به يكي از سرشبانان پادشاه به نام «ميتراداد» واگذار ميكند. اما چون ميتراداد كودك را به چراگاه خود ميبرد، زن سرشبان او را از كشتن كودك باز ميدارد و كودك را به جاي كودك خود كه به تازگي مرده به جهان آمده بود، ميپذيرد. سپستر چون كورش به ١٠ سالگي ميرسد، روزي هنگام بازي با كودكان كوي، برپايهي رفتاري كه از او ميبينند به نژادش پي ميبرند. از پس آن، آستياگ، هارپاگ را كه فرمان او را كار نبسته بود بهگونهي وحشيانهاي سياست(مجازات، كيفر) ميكند، ولي كورش را بدين بهانه كه هنگام بازي در كوچه، خود را شاه ناميده بوده و با اين كار به نظر مغان، خواب آستياگ تعبير شده و ديگر خطري از سوي كورش، پادشاهي او را تهديد نميكند، به پيش پدر و مادرش به پارس ميفرستد. ديري نميگذرد كه كورش از پارس به ماد لشكر ميكشد و پادشاهي نياي خود آستياگ را برمياندازد.
دو داستان زاد كيخسرو و زاد كورش البته در همهي جزييات با هم نميخوانند اما هستهي اصلي هر دو يكيست: پادشاهي(افراسياب- آستياگ) از ترس خوابي كه ديده است، فرمان ميدهد نوهي دختري او(كيخسرو- كورش) را پس از زادن از مادر بكشند. اما آن كه مامور اين كار است(پيران- هارپاگ) فرمان پادشاه را اجرا نميكند، بلكه كودك را به شبانان ميسپارد. سپستر كه پادشاه از راستي داستان آگاه ميشود، از كشتن كودك چشم ميپوشد. سرانجام پس از آن كه كودك به سن رشد ميرسد، با سپاهي به جنگ پدربزرگ خود ميرود و تاج و تخت او را تصاحب ميكند.
پايان كار آستياگ و افراسياب، به روايت تاريخ و شاهنامه«كتزياس»، پزشك يوناني اردشير دوم هخامنشي(٤٠٤- ٣٦١)، اثري داشته است به نام «پرسيكا»، در ٢٣ كتاب كه ٦ كتاب نخستين آن دربارهي آشور و ديگر دربارهي هخامنشيان بوده است. اصل كتاب از دست رفته است، ولي بخشهايي از آن به دست رخدادنگاران يوناني و رومي به ما رسيده است. كتزياس، شكست آستياگ را به دست كورش به گونهاي ديگر روايت ميكند. بنابر گزارش او هنگامي كه آستياگ از كورش شكست ميخورد، به اكباتان ميگريزد و در آنجا دختر او «آميتيس» و همسرش «اسپيتاماس» او را در كاخ شاهي پنهان ميكنند. چون كورش بدانجا ميرسد به «اويباراس» فرمان ميدهد كه اين زن و همسر و دو فرزند او را گرفته و در تنگنا گذارند. ولي آستياگ براي آن كه به آنها آسيبي نرسد، خود را نشان ميدهد. سپس همان اويباراس او را ميگيرد و دست و پاي او را ميبندد، ولي سپستر كورش او را ميبخشد.
اين گزارش هماننديهاي با پايان كار افراسياب در شاهنامه دارد. بنا بر گزارش شاهنامه، زاهدي به نام «هوم» در غاري افراسياب را كه از كيخسرو گريخته و بدانجا پناه برده است، دستگير ميكند تا او را به كيخسرو دهد. ولي در ميان راه، افراسياب هوم را فريفته و در درياي چيچست ناپديد ميشود. چون اين خبر به كيخسرو ميرسد، گرسيوز، برادر افراسياب را به پاي آب آورده و دستور ميدهد او را شكنجه دهند. افراسياب كه تاب شنيدن فغان برادر را ندارد، از آب درميآيد و خود را تسليم ميكند و كيخسرو او را ميكشد. در اينجا نيز هستهي اصلي هر ٢ داستان يكي است: پادشاهي(كيخسرو- كورش)، پادشاه ديگري(افراسياب- آستياگ) را كه پس از شكست از او گريخته و خود را پنهان كرده است، با شكنجه دادن بستگان او ناچار ميكند كه از مخفيگاه خود بيرون آيد و تسليم شود.
درگذشت كورش، همساني ميان روايت تاريخ و شاهنامهمرگ كورش را نويسندگان يوناني گوناگون گزارش كردهاند. بنا بر گزارش گزنفون كورش كه بسيار پير شده بود، شبي در خواب ميبيند كه وجودي آسماني پديدار شد و به او گفت: «كورش آماده باش كه اكنون هنگام آن رسيده است كه به پيشگاه خدايان رسي.» كورش از خواب بيدار ميشود و درمييابد كه پايان زندگي او فرارسيده است. او سپس، پس از نيايش به درگاه خداوند و اندرز كردن بزرگان كشور و پسران خود «كامبيز» و «سمرديس»(كمبوجيه و برديا) چشم از جهان ميبندد.
بنا بر روايت شاهنامه، كيخسرو پس از ٦٠ سال پادشاهي دل از جهان برميكند و از خداوند ميخواهد كه او را به سوي خود بازخواند. كيخسرو بر اين آرزو ٥ هفته، شب و روز به نيايش ميپردازد، تا آن كه در پايان اين زمان، شب سروش در خواب بدو نمايان ميشود و به او مژده ميدهد كه آرزوي او پذيرفته شد. كيخسرو چون از خواب برميخيزد، پس از اندرز كردن بزرگان به سوي جهان ديگر رهسپار ميشود. ٨ تن از پهلوانان او را همراهي ميكنند. پس از سپردن پارهاي از راه، ٣ تن از پهلوانان(زال، رستم و گودرز) به سفارش كيخسرو برميگردند. ٥ تن ديگر(توس، گيو، فريبرز، بيژن و گستهم) او را همچنان همراهي ميكنند تا شبهنگام به چشمهاي ميرسند. كيخسرو به همراهان ميگويد كه با سر زدن خورشيد او را ديگر نخواهند ديد. چون پاسي از شب ميگذرد، كيخسرو برخاسته در آب روشن چشمه شستشو ميكند. سپس همه ميخوابند و چون با تابش خورشيد چشم ميگشايند، اثري از كيخسرو نيست. پهلوانان ناچار باز ميگردند، ولي همگي در برف جان ميسپارند.
جانشيني كورش و كيخسرو، همانندي ٢ روايتروايت اندرز كردن كورش پيش از مرگ كه گزنفون نقل كرده است، به گونهي خيلي كوتاه در بخشهاي بازمانده از «پرسيكا»ي كتزياس نيز آمده است. در گزارش كتزياس، كورش، پسر بزرگ خود را جانشين خود، يعني شاه شاهان، پسر كوچك را ساتراپ باكتريان(بلخ) و خوارزم و پارت و كرمانيا ميكند و از ٢ پسر اسپيتاماس يكي را ساتراپ «دربيك» و ديگري را ساتراپ «باركاني» مينمايد.
بدينگونه گزارش كتزياس به پايان روايت كيخسرو نزديك است. چون در اينجا نيز كيخسرو تنها به گزينش لهراسپ به جانشيني خود بسنده نميكند كه فرمانروايي بخشهايي از كشورش را نيز به پهلوانان واگذار مينمايد، بدينگونه كه منشور نيمروز را به رستم، منشور اصفهان و قم را به گودرز و منشور خراسان را به توس ميدهد. و اما پايان روايت كيخسرو، يعني زنده پيوستن او به سروش، گويا، برابري در داستان كورش ندارد. ولي آيا با توجه به گزارش هرودوت كه ميگويد دربارهي كورش روايات گوناگون هست، و با توجه به جايگاه كورش در ميان ايرانيان، نميتوان گمان بُرد كه روايت همساني نيز دربارهي جاودانگي كورش رواج داشته بوده است؟
(كوتاه شدهي جستار «كيخسرو و كورش» نوشتهي دكتر جلال خالقي مطلق، در كتاب «سخنهاي ديرينه»- نشر افكار- ١٣٨٨)
|
۱۳۹۱ آبان ۹, سهشنبه
آيا داستان كورش برگرفته از سرگذشت كيخسرو است؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر